صدام کنید لیلا
صدام کنید لیلا

صدام کنید لیلا

سلام همسری جان......توجه به خود

سلام همسری جان 


داشتم در سایت های مختلف چرخ میزدم. 

در سایتی نوشته بود که از نظر مردان, توجه کردن زنان به دستها و ناخوناشون خیلی مهمه. :)))

یادم اومد که من به دستام زیاد نمیرسم :)

بعد خیلی چیزای دیگه یادم اومد

یادم اومد من به موهام هم نرسیدم.

:)

بعد از اون یادم اومد زیاد به تمیزی لباسام اهمیت نمیدادم. یعنی خاک و خلی هم باشم برام مهم نبود. :)

بعد یادم اومد به صورت رنگ پریده و کک مکی ایم کرم نمیزنم. فقط ضد افتاب می زنم.

بعد یادم اومد که در صدر لیست تمام اینا,   به هیکل نازنینم نرسیدم. :)))


بعد علاوه بر جذابیت صورت و هیکل, حالتهای صورتم در جذابیت صورت تاثیر داره.

فکر کن همسری شادی, انرژی, حالت دوستانه داشتن صورت برجذابیتش اثر داره :////

واقعا ایا من شاد باشم بیرون خونه, صد تا ادم مزاحمت برام ایجاد نمی کنند?

:)) فکر کنم در جاهای که من رو می شناسند شاد و پر انرژی باشم کافیه اما یادم بره توی خیابون اخمو و جدی راه برم. یعنی امکان نداره یه مزاحم پیدا نکنم و خنده ام زهر مارم نشه. :))


یعنی سوژه ای هست این دقت در رفتار و اخلاق و ظاهر خودم. اینکه ببینم کجای رفتارم اشتباه است.

اخه هر چیزی دلیلی داره همسری, احتمالا من خیلی از کارها و رفتارهام اشتباه است که کسی ازم خواستگاری نمی کنه.



:))) اصلاح کردن خودم که اشتباه نیست.

اتفاقا هیچ اتفاقی توی این دنیا بی علت نیست و همه چیز تابع قانون علت و معلول هست. 


خاستگار نداشتن منم همینه تابع قانون علت و معلول هست. :)

باید به خودم برسم تا حدی که به دیگران این پیغام رو بده که من برای خودم ارزش قایلم و در نتیجه دیگران هم برام احترام قایل بشوند. :)))


بزار ببینم من حاظر نیستم جذب مردی بشم که موهاش رو شونه نکرده و صورتش اصلاح نکرده و دکمه های لباسش رو بالا و پایین بسته. یه شلوار گشادم زده تنگ تیپ اش :)))


خوب بی انصافیه خودم رو نبینم و به خودم نرسم. :/

 دلم یه لاک یاسی رنگ ناز می خواد یا یه لاک قرمز البالویی جیغ :))))

چقدر به دستام هم میاد به به 


شبت خوش همسری 

در ضمن حسابی به خودت برس تا حسابی توی دلم جا باز کنی :***


وقتی خبر ازدواج دوستام رو می شنوم ........ قله کوه

وقتی می فهمم یکی از دوستام از مجردی داره در میاد.

خوشحال میشم. حداقل دیگه نگران مجرد بودنش نیست.

 اخه بیشتر دوستای من یا نزدیک سی هستند یا بیشتر از سی.

وقتی قبل سی سالگی متاهل می شند. براشون خوشحال میشم که قبل سی سالگی ازدواج کردند و دلشوره یه دختر سی ساله مجرد رو تجربه نمی کنند.

وقتی هم بعد سی سالگی ازدواج می کنند بیشتر خوشحال میشم که بعد اینهمه انتظار تونستند ازدواج کنند.



@ اما همیشه اینجور مواقع یه تصویر خاصی توی ذهنم نقش می بنده.

خودم رو می بینم که بالای کوه,درست روی قله کوه ایستاده ام. 

در حالیکه جلوی روم اسمون خاکستری بی انتها است و زیر پام علف های خشک روی کوه و سنگ های درشت 

 صورتم رو به خورشید در حال غروب هست به نحویکه صورت خودم رو حتی نمی بینم.

کوله پشتی ای که روی پشتم انداختم بیشتر از همه چیز جلب توجه ام می کنه.

یه صدای بی قرار هی توی دلم می گه. باید برم باید برم باید برم.

اما سر جام میخ وایسادم و نه قدمی پس میزارم و نه قدمی پیش.

همینجور به اسمون خاکستری بی نهایت نگاه می کنم.

و هر لحظه صدای درونم هی بلندتر میشه, باید برم باید برم باید برم. و هیچ کاری رو در جهت رفتن انجام نمی دم.

انگار رسالت صدای درونم اینه که سکوت کوه را بشکونه.



حس می کنم

حس می کنم الان باید سر خونه زندگی خودم باشم.

جای من اینجا نیست.

من باید سر خونه زندگی خودم کنار همسرم باشم.

سلام همسر من...........دلیل بودنمان

:) همین یک تبسمی که موقع نوشتن نامه برای تو بر روی لبام می شینه کافیه تا انگیزه نامه نوشتن رو برات داشته باشم.


همسری جان, بعضی اوقات خیلی دلتنگ می شم .

ادمیزاد همیشه فکر می کنه تنهاست و در عین حال از قافله زندگی عقبه.

حتی وقتی عزیزانی مثل والدین و خانوادشم کنارشن بازم از تنهایی می ناله و دلش می خواد همسری داشته باشه که تنها نباشه. :)

وقتی هم همسری هست در کنارش, از بی توجهی همسرش حس تنهایی می کنه.

وقتی بچه ها بزرگتر میشند و بی نیاز از کمک والدین, بازم حس تنهایی می کنه.

تنهایی انتخاب من نبود.

اما یکبار یکی از مردای که متاهل بود و در خواست دوستیش رو رد کردم. بهم گفت خودتی که می خوای تنها باشی. :)

یعنی اگر با کسی باشی و هر چند نامناسب باشه. تنها نیستی?

یا تنهایی یه حفره تاریک هست که بعضی اوقات با روابط نادرست می خوایم بهش روشنایی بدیم. :/


اه اه فلسفی شد :)))

یعنی افکارم رو جویدم و در اخر همین رو تونستم در مورد تنهایی بگم? 


بزار یه جور دیگه در مورد تنهایی با هم حرف بزنیم.

اینبار تو هم حرف بزن , من سخنگوی تو که نیستم :)))


خوب من وجود دارم. توی کله وز خورده هم وجود خارجی داری.

پس در هست بودن جفتمون شکی نیست?

قبول داری?


:// هنوز نتونستم تجسمت کنم.

فرض می گیریم نیشت رو تا بناگوش باز نکردی و خندون خندون برام دست نگرفتیا و خوب خوب گویان خواستار ادامه بحثی که به نظرت فرح بخشه نیستی و عین بچه ادم قبول کردی :)


میریم ادامه بحث

تو هستی و منم هستم اما با هم نیستیم.

هر کی فقط برای خودش در حال حاظر هست


نخند هول می کنم:///


ببین به زبان ساده می خوام بگم چرا نمی خوایم با هم باشیم.

فقط بحث خواستنه

تو منو باید بخوای و دنبالم بگردی


باور کن زندگی اینقدرها هم سخت نیست همسری جان.

یعنی من برای رسیدن به یک زندگی خانوادگی باید کلی سختی بکشم :)

 انصافت رو شکر, ای جستجو نکننده :/


همسری باور می کنی الان دارم تمام سعی ام رو می کنم که وادارت کنم دنبالم بگردی?


یعنی همش حسرت می خورم کاش بهتر بلد بودم حرف بزنم که دنبالم بگردی


:)


همسری هیچ چیز اتفاقی نیست.

حتی قرار گرفتن من و تو هم در مسیر زندگی هم اتفاقی نیست.

برای اینکه من و تو به هم برسیم کلی اتفاق ریز و درشت باید زنجیر وار به هم وصل بشند تا من و تو بهم برسیم.


نمی دونم چرا حس می کنم بهم گوش نمی دی

شاید برات مهم نیست

دنبال چی توی جیبهات می گردی?

کلیدت نیست?

موبایلت?

????? 



کجا میری?

برگرد باید با هم حرف بزنیم.

من می تونم صد تا جمله با فعل هست بگم که هیچ معنی رو نرسونه.


الان کجایی واقعا?

اگر ذهنم نمی خواست اینقدر واقعی تجسمت کنه.

می تونستم بگم کجایی

اما سخته بگی, ادمای واقعی که نمی شناسشون. الان کجان?



من برای حرف زدن با تو در مورد بودنمون به یک تصویر احتیاج دارم اما تو هی تلاش می کنی محو بشی.


من هستم. 

من سخنگوی توی هستم که در تلاش برای محو شدنی.

پس به جای جفتمون حرف میزنم.

و فکر می کنم.

و بهت ثابت می کنم باید ما با هم باشیم.


دلایل با هم بودن ما دو نفر:

1) باید با هم باشیم. باید باید , امشب دوست دارم زور می گم می خواستی هی محو نشی :)))

2) دلیل دوم به خاطر اون لبخندی هست که از حرفام به لبات نشسته. عصبانیت من خنده نداره. فهمیدی :///

3) به خاطر اون کاناپه ای هست که روش نشستی و با اون پیژامه گشادت. هم از اون مدل کاناپه بدم میاد و هم از اون پیژامه گل و گشادت.

4) ایا سه تا سوراخ روی دیوار می تونه دلیل بودن ما با هم باشه?

5)چون فکر می کنم ما دو نفر کنار هم می تونیم از زندگی مون بیشتر لذت ببریم.

6) چون دوست های خوبی برای هم می شیم

7) چون قرار نیست من ادم خارق العاده ای باشم و کار عجیبی بکنم تا تو شیفته ام بشی.

8) چون قراره,  تو خارج تمام این افکار عجیب من. منو ببینی و بودنم رو باور کنی

9) چون قراره من یک غریبه در زندگیت نباشم.

10)چون قراره وقتی به این فکر می کنم دلیل بودن ما دو تا کنار هم چی می تونه باشه. همزمان با این فکر, به این فکر نکنم چه جوری پیدات کنم.

11) چون قراره به خودم و خودت اعتماد کنم و به حضورت کنار خودم ایمان داشته باشم.

12)چون مطمنم دل تو هم برام تنگه 

13)فکر می کنم با وجود همراه و همدمی مثل تو می تونیم لذت های بیشتری از زندگی رو با اشتیاق بیشتریو.با دید وسیعتری جستجو.کنیم.

14) زندگی ام با تو با وجود تفاوت هامون قشنگتره

15) خوابم میاد و دلم می خواد این لیست رو ادامه بدم. :)



اما مهمترین دلیل خواستنه. اینکه ما دو نفر همدیگه رو بخوایم .ما رو از هر چی دلیله بی نیاز می کنه

مخصوصا دلیل های که اخرش به یه تبسم خواب الود ختم بشه :)))))))


می بوسمت مو وز وزی من :*****

شبت خوش عزیزم

سلام همسری جان :)........ من و تغذیه و رژیم

تقصیر من چیست اقای همسر, هان

مگر من چه گناهی کرده ام که استخوانبندی بدنم ظریف است و با وجودی که کلی لاغر کرده ام. به خاطر این استخوانبندی ظریف باز هم باید کلی لاغر کنم. :)))


سر هر چیز گریه ام نگیرد سر این رژیم گرفتن گریه ام می گیرد.

:))

اگر این استخوانبندی را نداشتم .با این همه کاهش وزن, الان هیکل متناسبی داشتم.

اما :////

اوف بگذار از اول بگوییم اقای همسر.

وقتی از دکتران تغذیه نا امید شدم. 

خودم شروع کردم به مطالعه در مورد علم تغذیه و خوب نتیجه هم داد.

کلی کم کردم ان هم با شیوه درست و صحیح.

اما مشکل اینجاست من 6 ماه کاهش وزنم دچار استوپ می شود.

و 6 ماه بعد لاغر می شوم.

گریه کنم ایا سزاست? :)

دلم کاهش وزن می خواهد با خودم می گوییم اگر در این مدت که من در حال رژیمم , دوران اشنایی من و تو با هم باشد.

تو انوقت بخواهی مرا به خانواده ات اشنا کنی.

چه می گویی?

می گویی این خانم محترم که می بینید همسر اینده من است.

انوقت مادرت گوشی تلفن را بر می دارد و به همه می گویید 

عروس جان اینده تپلی تشریف دارند.

:///


یعنی باور می کنی هر وقت به این فکر می کنم وقتی همدیگر را برای اولین بار دیدیم. من در وضعیت مناسبی باشم از لحاظ ظاهر و تناسب اندام. دلم یک جورهایی می شود. :)

دلم می خواهد لباس های قشنگ قشنگ بپوشم. 

لباس های دخترانه.

چندین سال است فقط تی شرت پوشیده ام.

و در تمام طول عمرم یکبار هم دامن نپوشیده ام. :)

دلم دامن های خوشگل می خواهد از این دامن ها که کمر باریک دارند و تا سر زانو هستند.

 

دلم زنانگی و زیبای مخصوص زنان می خواهد.

چندین سال است از این زیبای های زنانه که سایر زنان از ان بهرمند هستند محروم ام.

لباس های کمر دار و نه تی شرت های گشاد

دامن خوشگل 

لاک و گیره سرهای خوشگل خوشگل 

:))

دلم می خواهد مثل سایر زنها لباس بپوشم و ارایش کنم و به خودم برسم.

دلم می خواهد غرق زیبای های زنانه باشم همسری جان.

من بروم به کارم برسم اقای همسر :))


دوستت دارم از طرف تبسم رژیمی ;)

سلام زندگی :))

من ادم مهمی نیستم. 

حتی داشتن چیزهای کوچیک هم باعث رضایتمه.

از خرید یه سنگ پا برای خودم. 

از خرید یه مداد تراش

از فکر کردن

فکر کنم من ادم لذتهای کوچیکم. :))


بچه که بودم  یه زمین بایر نزدیک خونه مون بود واقع در بین دو ساختمان . یه زمین حدود دویست متری

اون زمین خشک بود و بی اب و علف

من در این زمین بایر, چهار تا دونه علف سبز پیدا کرده بودم که از منبع اب همسایه بغل دستی که روی پشت بوم اش گذاشته بود و نشتی میداد سیراب میشدن.

اندازه یک بشقاب شاید اندازه این سبزی بود.

مدتها می نشستم و فکر می کردم چقدر این سبزی منحصر به فرد هست و فقط مختص منه و من از اون لذت می برم و کسی از وجودش خبر نداره.

:))) 

چرا من هیچ وقت بزرگ نشدم?

چون دنبال مهم بودن نبودم. نه اینکه بی استعداد باشم.

دنبال درس خوندن توی یه رشته خوب و دانشگاه خوب نبودم.

لذت زندگی من تعریف شده بود توی سبزی که اندازه یه بشقاب بود.


الان فکر می کنم باید از زندگی بیشتر بخوام.

بخوام سبزی جنگل های حتی امازون هم ببینم.

از داشتن یه ماشینم لذت ببرم.

به لذتهای بزرگتر فکر کنم و براش تلاش کنم.

سعی کنم به خودم بها بدم و مهم نبودن رو کنار بزارم.

یه روزی برسه بگم 

سلام زندگی

من ادم مهم و موثری هستم در زندگی خودم و اطرافیام


سلام زندگی :)))

سلام همسری جان :***

یه دوست داشتم که می گفت متنی که نوشتی پاکش نکن .


و من هر بار متنی رو می نویسم و پاک می کنم.

می گم:

یک دوستی داشتم که می گفت متنی که نوشتی پاک نکن.


امروز روز پاک کردن بود. :)))


همسری چرا نباید متنی رو که نوشتم پاک نکنم? :)


هر وقت خودم رو تصور می کنم در کنار تو.

قبلش یک عملیات جستجوی وسیع به ذهنم خطور می کنه.

خودم رو می بینم که کوله پشتی ام رو انداختم پشتم و دنبال تو از دل کوه میرم بالا.


می بینی اقای همسر ;)

تبسم هیچ چیزی رو اسان به دست نیاورده. 

حتی تو رو ورای کوه های سر به فلک کشیده می بینه.

تبسم :))

کاشکی رو کاشتن در نیومد تبسم 

اینقدر کاشکی کاشکی نکن دختر جان 

ای بابا ;)))

اقای همسر واقعیتش این هست که من الان می خوام توی زندگی ام باشی. 

حتی اگر ورای کوه ها هم پیدات نکردم یا پیدام نکردی.می تونیم طی یه اتفاق ساده با هم اشنا بشیم . 

چه اتفاق ساده ای مثلا?

مثلا به سادگی تلاقی 

دو نگاه 

دو لبخند

دو روح

شاید برای اشنا شدن با تو هیچ اتفاق خاصی واقعا نیاز نباشه.

شاید نباید خیالات عجیب کنم. 


دستم رو بگیر

منتظرتم

بیا


می بوسمت :***

از طرف تبسم همیشه سبز به همسری موفرفری عزیز

سلام همسری :**

اگر از حالم بپرسی می گم خوبم.کنار خانواده از بودن کنارشون لذت می برم.

می دونی بعضی اوقات فکر می کنم وقتی تو بیای پیشم و من از خانواده ام دور شم چقدر زیاد دلم برای خانواده ام تنگ میشه.

یعنی الان دلم برای خانواده ام تنگ شده باور می کنی :))))

خوبه کنارشونم.

هی به مامانم نگاه می کنم دلم می خواد تمام لحظات با اون بودن رو توی ذهنم ثبت کنم.

اگر کنارش نباشم و برم. ://

نشستم فکرای پریشون می کنم.

عجبااااااااااااااااااااااااااااااااا


من برم بخوابم عزیزم

شبت خوش :***

سلام همسری :)))

سلام عزیزم

سرم داره می ترکه از درد :///

اخ اخ الانه که منفجر شه ;)

بزار ببینم الان دارم چیکار می کنم.

نخیر. داره با سرعت بیشتری به انفجار نزدیک می شم. 

:))

یعنی من فقط اومدم بگم 

سلام عزیزم 

بمببببب من منفجر شدم ;))


سرم می ترکه الان از درد 

اما کور خوندی منفجر بشو نیستم الان ها. 

تا نزنم تو رو منفجر کنم. خودم منفجر نمی شم :)))

اب هم زیاد خوردما. اما هنوز سرم درد می کنه. :/

اصلا چرا وقتی سرم درد می کنه اومدم برات می نویسم

هاننننن :)))

تنها چیزی که توی سرمه الان درده و فکر تو. :)))

خیلی عشقولانه بود نه عزیزم :)))

توی اینه الان نگاه کردم ببینم درد زشتم کرده یا نه?

دیدم لپام گل انداخته و چشام بی فروغ شده. :)))

اما بازم خوبه. از خودم راضی راضی ام. 

:)) سر دردم یکم بهتر شدش, نمی دونم شاید از حس دلتنگی هست که دارم. 

:)) مورد زیاده برای سردرد همسری ;)

هوا داره تاریک می شه.

یعنی سال بعد همین موقع من کجا هستم?

کاش سال دیگه ;))**

شبت خوش همسری من 

از طرف سردرد تبسم :) 


مو فرفری جان سلام :**

امروز تبسم عزیزت در نقش یک دونده ظاهر شد.

هی می.گفتند تبسم اینو بخر, تبسم اونو بخر :))

یعنی هی فرستادنم بیرون.

شب خسته و کوفته افتادم گوشه هال و پذیرایی.

داداشم می گه. تو با دو بار بیرون رفتن خسته می شی?

:///

تصمیم گرفتم بیشتر خریدهای خونه رو بندازم گردن تو, مو فرفری جونم. ;)))

باور کن عزیزم دیگه رمقی برم نمونده. :)

یعنی الان له له ام. 

الان تلویزیون داره یه فیلم ترکیه ای نشون میده. قصه مرد میانسالی که کلی بچه داره.

باز دلم یه خانواده با چهار تا بچه کرد. 

من بچه می خوام قد و نیم قد. دختر و پسر

همش دارم اسم بچه انتخاب می کنم.

:))))

اینقدر اسم های قشنگ پیدا کردم.

نمی دونم کدومشو بزارم :))))))

فکر نکنم بتونم از یه اسمم بگذرم. :/

نظرت چیه موفرفری من به ازای هر اسم یه بچه داشته باشیم?

:)

دلم غنج رفت.

فکر کن نشستیم دور میز ناهارخوری, بچه هامونم دور برمون :)))

البته خانم قاصدک زیر میز میره و غذاش رو می خوره. :)))

خانم قاصدک دیگه. دنیای خودش رو داره.


درختی برای در اغوش کشیدن( تمام کردن یکی داستانهای زندگیم که مدتها ذهنم را اشغال کرده بود)/ شروع

دستهایم سنگین از خرید روزانه است.

فکر کنم 10 کیلو بار را با دستهایم حمل می کنم. شاید هم کمتر.

در ان لحظه به دوستانم فکر می کنم که مثل من مجبور به خریدهای خانه نیستند.

مادر جلسه داشت و با من به خرید نیامده.

مسیر برگشت به خانه را از سمت پارک های که نزدیک منزلمان هست انتخاب می کنم. تا کمی روی یکی از صندلی های واقع در پارک استراحت کنم.

به سمت نیمکتی که زیر یک الاچیق قرار دارد می روم.

و روی نیمکت می نشینم.

خسته ام، تشنه ، عرق از سر و رویم می ریزد و قلبم به شدت از سنگینی باری که با دستهایم حمل کرده ام می زند انگار ساعتها روی تردمیل دویده ام.

اب را از کیفم در می اورم و می نوشم.

چند وقت است به شدت هر چه بیشتر کارهای خانه را انجام می دهم اما هیچ لاغر نمی شوم.

فکر کنم خوش خوراک شده ام.

لاغر نشدن حتی با شدت کار زیاد هم به تمام  مصیبت های وارد شده باید اضافه کنم.

:))))

به تنه  تنومند درخت کاج که تنها سه قدم به الاچیق فاصله دارد نگاه می کنم.

دور برم پر درخت است.

فکر می کنم اگر این درخت تنها درخت باقی مانده روی زمین بود. چقدر وجودش هیجان انگیز می شد.

انوقت طبق داستانی که در این مورد خواندم دکتر به کسانی که افسردگی می گرفتند . 

در اغوش کشیدن درخت را توصیه می کرد.

صف مردمی که در انتظار در اغوش کشیدن درختند را تصور می کنم و با خود می گوییم چه خوش شاانسم که امروز کسی در صف نیست.


به خود می گوییم، بروم درخت را بغل کنم؟

چند نفر در پارک نشسته اند و حتما من را در حال بغل کردن درخت می بینند

انوقت چه می گویند؟


با خود می گوییم بروم به درخت تکیه بدهم؟

ذهنم می زند زیر اواز، اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده ، بدان عاشق شده است و گریه کرده.

اما من عاشق نشده بودم، فقط درختی را می خواستم بغل کنم تا کمی افسردگی ام بهبود یابد.


فکر مسخره ای به ذهنم خطور کرد

بهتر است بروم به تنه درخت دست بزنم ، فقط در همین حد

یک دست خشک و خالی که تنه درختی را برای چند ثانیه نوازش کند.


نوازش تنه درخت درمان کدام درد است به راستی؟؟؟؟

نه در اغوشش گرفتم که افسردگیم درمان شود 

 و نه به ان تکیه زدم که به رنج عشق مبتلا گشته باشم

نوازش درخت قطعا، دوای دردی بر روح بشری بود که من نمی دانستم.


در عوض تمام این کارها ، چه کردم؟؟

سه قدم از الاچیق تا درخت را طی نکردم تا به درخت برسم و حتی نوازشش کنم.

ترسیدم که مردم بفهمند من قصد در اغوش گرفتن درختی را دارم و حالا به نوازشی دل خوش کرده ام.

عوض ان سه قدم، قدم های بیشتری را با عجله طی کردم تا از تنها درخت باقی مانده در دنیا دور شوم.

در مسیرم درخت های بسیاری بودن، اما هیچکدام تنها درخت باقی مانده دنیا جهت درمان یک فرد افسرده نبودن.

 

نیمه تمام گذاشتن کارها/ ادم بدون سازمان دهی/ الوویت های زندگیم رو گم کردم/ اسم دفترم رو می گذارم تمام این سالها

ذهنم پر از اشوب و گنگی است.

دفتر یاد داشتی خریداری کرده ام.

نمی دانستم چه مطلبی درون ان بنویسم؟


تصمیم گرفتم از اغتشاشات وجودم شروع کنم.

کارهای نیمه تمام رو تمام کنم.

کتابهای نصفه ونیمه شده را بخوان.

به فامیل زنگ بزنم.

بهتر است سعی در توصیف خود کنم. هر چند فاجعه امیز باشد

مثل

1) رویایی در حد گم کردن دنیای واقعی و لذتهای واقعی

2) خواننده مطالب ورزشی که ورزش نمی کند

3) فکر کنم فوبیای "ترس از تمام کردن کارهایم" را دارم.

کلی کار لذت بخش را ناتمام گذاشتم.

الف) خوانندن کتابهای محشر که روحم را به نشاط می اورد همه شان نیمه کاره مانده اند.

ب) در کلاس حسابداری خوش درخشیدم اما می ترسم بنشینم برای امتحانش بخوانم و در امتحانش شرکت کنم.

ج) انگلیسی را شروع نکرده رها کردم. ترس از خوانندن دارم.

...........

4) زمان را گم کرده ام. حتی سنم را . حتی روزی که در ان هستم. نمی دانم چند شنبه است.

5) من هیچ دوستی ندارم.

6) :))) ایا من یک فاجعه ام؟

7) دلیل این رفتارهایم چیست؟


چه مقالاتی برای سازماندهی زندگی ام بخوانم؟

در مورد فکر کردن

برنامه ریزی







فکر کنم مقاله های این دو سایت به دردم بخورد( در مورد نیمه تمام گذاشتن کارها)

http://www.iust.ac.ir/find.php?item=40.10677.22333.fa

http://g5line.com/mehdi-maleki-nezhad-response/6498/



خانم نویسنده ای را می شناسم که از 42 سالگی شروع به جنایی نویسی کرد. و در سطح جهانی موفق شد.

بروم خودم را برنامه ریزی کنم و  اغتشاشات درونم  را به نظم اورم

:))))


تبسم جان زندگی به این گونه میسر نمی شود.

حتی قرینه چشم هم برای دیدن احتیاج به تنفس دارد.

چه برسد ذهنت که حسابی خالی از تنفسش کردی از بس که شاخه به شاخه کردی. ذهنت را در گیر استرس کارهای ناتمام کردی

حق بده خفه شود بیچاره ذهنت

به جز پرواز چه کارهای دیگر نکرده ام.

تاتر نرفته ام.

کنسرت نرفتم.

سیرک نرفته ام.

دربند نرفته ام.

استخر نرفته ام.

سوار موتور نشده ام.

پرواز نکرده ام.

تنهایی با تور جایی نرفته ام.

طبیعت گردی با تور نرفته ام.

عضو هیچ گروهی نبوده ام.

والیبال و بستکبال و تنیس و... بازی نکرده ام.

تنهایی رستوران نرفته ام.

قهوه خانه نرفته ام.

سفره خانه سنتی نرفته ام.

بیابان نرفته ام.

پارک اب و اتش نرفته ام.

چند سال است موزه نرفته ام.

پارک گیاه شناسی نرفته ام.

باغ پرندگان نرفته ام.

:)))

کلی جا هم هست از وجودشون بی اطلاعم. 

به به ;)))


تفکر عمیق.....

دارم خیلی عمیق به این فکر می کنم دلم یه گردش می خواد.

:))))

برم خوش بگذرونم.

واییییییییی چه کیفی داره.

حیف که فعلا نمیشه. :)

اما فکرشم لذت بخشه 

سلام ..............فضایی مو فرفری من :***

فکر می کنم پر شده ام از یک سری تئوری.

در مورد رابطه با مردا و نحوه ارتباط برقرار کردن باهاشون.

در مورد زندگی زناشویی.

پر شدم از این طبقه بندی ها . 

اما در عمل هیچ نمی دونم.

اینکه واقعا چه رفتاری در زندگی زناشویی لازمه.

فکر کنم وقتی تو بیای باید چهار چشمی بهت توجه کنم  با توجه به خلقیاتت عمل کنم.

از هر طرف نگاه می کنم.

می بینم فکر کردن خیلی عالیه.

تصمیم گرفتم تو رو با توجه به اونچه هستی بشناسم. 

کتاب و مقاله خوندن خوبه.

اما نباید بهم این دید رو بده که تو از فضا اومدی.

فضایی مو فرفری من :)***

 همنجور که هستی دوستت دارم. 

دوستت دارم

دوستت دارم

دوستت دارم


تبسم تو :)))