صدام کنید لیلا
صدام کنید لیلا

صدام کنید لیلا

سلام مرد من

سلام مرد من

:)) خیلی دلم برات تنگ شده.

به این امید اومدم اینجا و از دلتنگی هام نوشتم که تو هم یه روز بیای و از دلتنگی هات برای من بگی.


هیچ چیزی توی این دنیا از بین نمیره.حتی دوست داشتن های که هر روز بهت می گم.

اگر بگم دوستت دارم. یه روزی این رو از زبون تو در واقعیت می شنوم. :)))

عشق من

مرد من

بعضی روزها اینقدر دلتنگ می شم که موبایلم رو بر می دارم و با یه سردرگمی نگاهش می کنم انگار که شماره تو داخل گوشی ام هست.

:))

مرد من, با من حرف بزن

دلتنگتم

:)

دختری که من نبود

به دخترک نگاه کردم.دخترک نشسته بود زیر درخت و داشت کتابی رو  می خوند.

درست مثل تصورات من بود. وقتی داشتم خونه رو به مقصد کوه ترک می کردم با خودم گفتم تبسم جان برای اینکه تنهای حس نکنی یه کتاب با خودت ببر کوه و رسیدی کوه موقع استراحت کتابت را باز کن و بخون.

اما صبح زود نظرم عوض شد و با خودم یه دفترچه یادداشت برداشتم و یک قلم تا از خاطرات مسافرت تک نفره ام بنویسم.

حالا که رسیدم کوه و دخترک رو می بینم با کتابی در دست با خودم می گم اگر با این پسری که در کوه اشنا شده بودم همراه نمی شدم منم مهلت لذت بردن از قلم و کاغذم داشتم.

وسطهای مسیر بود که صحبت از مذهب می شه.

گفتم من ادم مذهبی نیستم.پسرک تا این حرفم رو می شنوه, ازم می خواد روسریم رو برداره تا موهام رو ببینه 

حالت تهوع می گیرم .

نمی دونم چرا فکر می کنند مذهبی نبودن. یعنی حد و مرز و حریم شخصی نداشتن.

حالم خوش نیست و تهدیدش می کنم اگر بهم نزدیک شه و دست بهم بزنه پرتش می کنم داخل رودخونه پشت سرش.

7 سالی از من کوچکتره . به خودم نفرین می کنم چرا با پسرک همراه شدم. 

سنم رو ازم می پرسه

دل و روده ام بهم می خوره

راستش می گم.

فکر می کرد همسن هستیم. یا نهایتا 2 سال ازش بزرگترم.

اینکه سن ام کمتر نشون بده اصلا در اون لحظه برام لذت بخش نبود.

من در اون لحظه فقط دلم می خواست همسرم و بچه هام در کنارم باشند نه یک مرد غریبه.

پسرک می خواست باز هم در دل دامنه کوه پیشروی کنه.

اما من می خواستم برگردم.

پسرک وقتی از تصمیم من مبنی بر برگشتم با خبر شد. خداحافظی کرد و مسیر خودش ادامه داد.


هم مسیر, چه واژه پر معنای برای من بود.

یاد مردای افتادم که باهاشون قرار گذاشته بودم

کسایی که وقتی فهمیدن از من چیزی بهشون نمی ماسه رهام کرده بودن رفته بودن.

یک نفر تا مترو منو رسونده بود.

نفر بعدی تا ایستگاه اتوبوس 

نقر بعدی باز هم مترو

دیگری فقط چند خیابان همراهی ام کرده بود.

و این یکی مسیر خودش ادامه داد.


توقع نداشتم که به خاطرم نظرش عوض کنه و با من برگرده.

اما پیاده روی در کوهستان با همراهی یک غریبه, باعث شد بیشتر روی واژه همراه و همقدم فکر کنم و به این فکر کنم اگر مردی تو را بخواد تا اخر دنیا هم شده همراهت میاد.

و اگر نخوادت وسطای مسیر رهات می کنه و میره.

میزانی که یک مرد تو رو می خواد از تعداد قدم های که همراه تو بر می داره مشخص می شه.



+ اینکه چرا با یک غریبه همراه شدم بر می گرده به توصیه یک روانشناس, اینکه سعی کنم با مردها تعامل اجتماعی داشته باشم . نه در حد دوستی . بلکه حرف زدن عادی

اما نمی دونم چرا همیشه امور جور دیگه پیش می ره




سلام دوستای خوبم

متاسفم یک مدت بدون هیچ اطلاعی نبودم.

بیشتر روزها به این فکر می کردم باز هم بیام و بنویسم.

اما دچار یه سکوت شده بودم و از تمام دوستای خوبم چه در تلگرام و وبلاگ فاصله گرفتم. تقریبا هیچ جای پیدا نمی شد که من فعال باشم. :)

دلم برای مرد رویاهام و دوستای خوب وبلاگیم تنگ شده بود. 

من فقط طالب زندگی بودم. یه زندگی واقعی 

:))) اما دچار سکوت شدم.

سکوتم وقتی به اوج اش رسید که خواب دیدم مرد من شبیه اسمون بزرگ و پهناوری هست که در دلش یک کهکشان بزرگ وجود داره. به من نزدیک شد و بوسه ای از لبهام گرفت. قلبم در خواب به شدت تپید :))

از خواب که بلند شدم به خودم قول دادم که به خیال بسنده نکنم و  کاری کنم که مرد ام واقعا در کنارم حضور داشته باشه. :)

اما این مدت هیچ کاری نکردم 

نمی دونم

تنها کاری که کردم ننوشتن بود. :)


مرد زندگی من

دوستت دارم

و دلم پر از دلتنگی است


ببخشید نظرات تایید نکردم

وقت می ذارم و تایید می کنم و از تک تک دوستای خوبم ممنونم که جویای احوالم بودین و هستین.