صدام کنید لیلا
صدام کنید لیلا

صدام کنید لیلا

حافظ خوانی و بوستان سعدی خوانی من و مامان :))

برای اینکه حال و هوام عوض شه رفتم توی انباری گشتم و بوستان سعدی که متعلق به پدرم بود پیدا کردم.

:)) امروز با مادرم حافظ خوانی داشتم.

حافظ خوانی منم قربون خدا برم. :)))

اینقدر سریع و تند تند اشعار رو با غلط می خونم که دیدنی و صد البته نا شینیدنی است. :))

خلاصه یکی دو شعر از حافظ خواندم و مادرم گفت یکبار دیگه بخون 

ما هم بالطبع دوباره تند تند شعر رو خوندیم

دیدیم مادرمون عصبانی شد گفت می زنم توی گوشت ها . کلمه به کلمه بخون :))

بعد اینکه با چند مرتبه تکرار شعر و دوباره خوانی شعر اونم کلمه کلمه تونستیم رضایت مادر رو جلب کنیم.

مادرمون دستور دادن حافظ خونی بسه

حالا برو بوستان سعدی رو بیار و بخون 

:))) اقا نشون به اون نشون که 90% جملاتش نفهمیدیم چی می گه. اصلا جمله از کجا شروع شد و کجا تموم شد. 

یکدفعه مادرمون گفت اون بوستان بده ببینم سعدی چی می گه?

کتاب دستش گرفت و دید خیربا سواد ما غیر قابل خوندنه :))

غش غش می خندید و می گفت خدابیامورزتت سعدی که فقط خودت می دونی چی نوشتی و مردم زمان خودت :)

یعنی بنده خدا سعدی کلی پند و اندرز در بوستان سعدی داده بود. اونوقت ما می خوندیم و می خندیدیم. 

:)))) یعنی حال و هوای هم من عوض شد و هم مامان


حالا قراره هم حافظ خوانی کنیم و هم سعدی بخونیم.

تا کم کم ذهنمون با کلمات و عباراتی که سعدی به کار برده اشنا شه.

اما همونقدرم که فهمیدم برام لذت بخش بود :)))

من چند تا..... :))

وقتی می خوام بدونم حال مامانم چطوره ازش سوال می کنم 

مامان من چند تا هستم?

وقتی مامانم حالش خوبه جواب میده

تو 1001 هستی :))

یعنی یه عدد بزرگ در عین حال مثبت رو بیان می کنه

وقتی یکم افسرده و غمگینه

می گم مامان من چند تا هستم?

می گه تو -4+3 تا هستی که جوابش میشه -1 یعنی افسرده است.

وقتی مامانم خیلی افسرده است

ازش می پرسم مامان من چند تا هستم?

یا میگه 

هیچی

یا میگه

تهی

اونوقته که باید بغلش کنم و کلی مسخره بازی در بیارم تا از دلش غم و غصه در بیاد

یه روزای که حالش خیلی خوبه

وقتی ازش می پرسم مامان من چند تا هستم?

میگه تو "لیلی و نصفی" هستی

یا -1+108653+4/657+5/7+67% هستی

بعد غش غش می خنده و می گه حالا بشین حساب کن ببین چند تای :)))))


ماجراهای من و مامانم :))

چند شب پیش بود. شب از نیمه گذشته بود و منم بی خواب شده بودم و مدام مامانم رو به حرف می کشیدم.

:)) مادرمم خسته خواب بود و می خواست بخوابه

اما مگر من می ذاشتمممم

هی می گفتم مامان

مامانمم می گفت هوممم

منم شروع می کردم به حرف زدن و حالا حرف نزن, کی حرف بزن :)))

خلاصه یعدفعه دیدم مامانم برگشت طرفم و گفت

تبسم بیا از قوه تخیلت استفاده کن

گفتم چیکار کنم

گفت

چشات رو ببند

منم چشام بستم

گفت تصور کن توی یه جنگل هستی

منم گفتم الان داخل جنگلم

 گفت تصور کن دور برت پر از درخت هست

 حالا خوب گوش کن. 

ببین درخت ها می تونند حرف بزنند 

منم با ذوق گفتم اره , دارن حرف میزنند

:)

یعدفعه مامانم برگشت گفت 

حالا برو با درختا حرف بزن, بزار من بخوابم

:))))))



من :/

درختی واقعی ://

درختای که حرف میزنند :))))

مامانم :)))))))))))

باز هم من :(



پیاده روی با مامان خانمی :)))

رفتم با مامان خانمی خرید. 

خریدا رو انجام دادیم و دست در دست هم پیاده  داشتیم بر می گشتیم خونه.

برگشتم به مامانم می گم. 

دلم سه تا دختر می خواد. 

اسمشون رو می ذارم تبسم و شادی و روشنا

:)))

بعد دستاشون رو می گیری باهات میان خیابون .

:)))

مامان خانمی با تعجب نگام می کنه میگه .

چه خبرته 3 تا دختر می خوای, یکی کافیه. اونام مثل تو بزرگ می شن و دنبال شوهر می گردن و شوهر گیرشون نمیاد.

من ://////

تبسم و شادی و روشنا ://

موفرفری :))))))))))))))))))