صدام کنید لیلا
صدام کنید لیلا

صدام کنید لیلا

سوم خرداد 1401

شاید در مورد تو ننوشتن عاقلانه ترین کار ممکنه. 

با این حجم از دلتنگی چه کنم

اخرین سنگرم اینجاست

و دوست داشتنی که هیچوقت از دلم بیرون نمیره. 

حس ت می کنم. انگارقسمتی از وجودم هستی. 

تمام این سالها تنها چیزی که امیدوارم نگه داشته. باور به بودنت هست. 

فقط کمی خسته م. 

خسته از تصور کردنت. 

ادما چرا می خوان تنها باشن. 

این میل قوی صحبت کردن با تو از کجا میاد؟

من حرف میزنم و تو می شنوی.

دوست داشتن

تنهای

یا میل عمیق بودن در کنارت

من ادم عاشق پیشه ی نیستم. اهل قهقهه زدن هم نیستم.

فقط یه ادم احمقم که نقش ادمای جدی بازی می کنه.

دوست داشتنت بی انتهاست.

ذهنم شاخه به شاخه شده.

بعد هر جمله ی که می نویسم، اندکی مکث می کنم تا صدای تو رو بشنوم که جوابم می دی.

اما فقط تصویر هست که می بینم.

مثلا تو رو در حال دوچرخه سواری در حالیکه کراواتت به صورتت می خوره.

چرا تو رو در گذشته فقط می تونم تصور کنم؟.

در 80 سال قبل

چرا تو الان در کنارم نیستی

چرا تو رو در اینده نمی تونم تصور کنم

خسته م عزیزم

شبت اروم و صبحت پر انرژی