صدام کنید لیلا
صدام کنید لیلا

صدام کنید لیلا

دختر نارنج و ترنج و خورشید

افتاب رفته بود و دختر نارنج و ترنج از دل میوه نارنج اومد بیرون.

نگاهی به دور برش کرد از خورشید و گرمای اون خبری نبود.

حالا که خورشید غروب کرده بود دیگه هیچ تهدیدی وجود برای اون وجود نداشت .

دخترک خندید و دستش رو به سمت ماه دراز کرد و ماه درخشان رو لمس کرد.

گرده های درخشان ماه روی سر انگشتان دست دخترک نشست اند. 

دختر نارنج و ترنج دستهاش رو روی صورتش کشید و صورتش چون ماه شروع به درخشیدن کرذ.

دختر نارنج و ترنج با خودش فکر کرد کاش از خورشید نمی ترسید اونوقت روزها صورتش رو با روشنایی خورشید می شست و شبا با گرده های ماه


درختی برای در اغوش کشیدن( تمام کردن یکی داستانهای زندگیم که مدتها ذهنم را اشغال کرده بود)/ شروع

دستهایم سنگین از خرید روزانه است.

فکر کنم 10 کیلو بار را با دستهایم حمل می کنم. شاید هم کمتر.

در ان لحظه به دوستانم فکر می کنم که مثل من مجبور به خریدهای خانه نیستند.

مادر جلسه داشت و با من به خرید نیامده.

مسیر برگشت به خانه را از سمت پارک های که نزدیک منزلمان هست انتخاب می کنم. تا کمی روی یکی از صندلی های واقع در پارک استراحت کنم.

به سمت نیمکتی که زیر یک الاچیق قرار دارد می روم.

و روی نیمکت می نشینم.

خسته ام، تشنه ، عرق از سر و رویم می ریزد و قلبم به شدت از سنگینی باری که با دستهایم حمل کرده ام می زند انگار ساعتها روی تردمیل دویده ام.

اب را از کیفم در می اورم و می نوشم.

چند وقت است به شدت هر چه بیشتر کارهای خانه را انجام می دهم اما هیچ لاغر نمی شوم.

فکر کنم خوش خوراک شده ام.

لاغر نشدن حتی با شدت کار زیاد هم به تمام  مصیبت های وارد شده باید اضافه کنم.

:))))

به تنه  تنومند درخت کاج که تنها سه قدم به الاچیق فاصله دارد نگاه می کنم.

دور برم پر درخت است.

فکر می کنم اگر این درخت تنها درخت باقی مانده روی زمین بود. چقدر وجودش هیجان انگیز می شد.

انوقت طبق داستانی که در این مورد خواندم دکتر به کسانی که افسردگی می گرفتند . 

در اغوش کشیدن درخت را توصیه می کرد.

صف مردمی که در انتظار در اغوش کشیدن درختند را تصور می کنم و با خود می گوییم چه خوش شاانسم که امروز کسی در صف نیست.


به خود می گوییم، بروم درخت را بغل کنم؟

چند نفر در پارک نشسته اند و حتما من را در حال بغل کردن درخت می بینند

انوقت چه می گویند؟


با خود می گوییم بروم به درخت تکیه بدهم؟

ذهنم می زند زیر اواز، اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده ، بدان عاشق شده است و گریه کرده.

اما من عاشق نشده بودم، فقط درختی را می خواستم بغل کنم تا کمی افسردگی ام بهبود یابد.


فکر مسخره ای به ذهنم خطور کرد

بهتر است بروم به تنه درخت دست بزنم ، فقط در همین حد

یک دست خشک و خالی که تنه درختی را برای چند ثانیه نوازش کند.


نوازش تنه درخت درمان کدام درد است به راستی؟؟؟؟

نه در اغوشش گرفتم که افسردگیم درمان شود 

 و نه به ان تکیه زدم که به رنج عشق مبتلا گشته باشم

نوازش درخت قطعا، دوای دردی بر روح بشری بود که من نمی دانستم.


در عوض تمام این کارها ، چه کردم؟؟

سه قدم از الاچیق تا درخت را طی نکردم تا به درخت برسم و حتی نوازشش کنم.

ترسیدم که مردم بفهمند من قصد در اغوش گرفتن درختی را دارم و حالا به نوازشی دل خوش کرده ام.

عوض ان سه قدم، قدم های بیشتری را با عجله طی کردم تا از تنها درخت باقی مانده در دنیا دور شوم.

در مسیرم درخت های بسیاری بودن، اما هیچکدام تنها درخت باقی مانده دنیا جهت درمان یک فرد افسرده نبودن.