صدام کنید لیلا
صدام کنید لیلا

صدام کنید لیلا

دختر نارنج و ترنج و خورشید

افتاب رفته بود و دختر نارنج و ترنج از دل میوه نارنج اومد بیرون.

نگاهی به دور برش کرد از خورشید و گرمای اون خبری نبود.

حالا که خورشید غروب کرده بود دیگه هیچ تهدیدی وجود برای اون وجود نداشت .

دخترک خندید و دستش رو به سمت ماه دراز کرد و ماه درخشان رو لمس کرد.

گرده های درخشان ماه روی سر انگشتان دست دخترک نشست اند. 

دختر نارنج و ترنج دستهاش رو روی صورتش کشید و صورتش چون ماه شروع به درخشیدن کرذ.

دختر نارنج و ترنج با خودش فکر کرد کاش از خورشید نمی ترسید اونوقت روزها صورتش رو با روشنایی خورشید می شست و شبا با گرده های ماه


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد