صدام کنید لیلا
صدام کنید لیلا

صدام کنید لیلا

پست نوشته نشده :))

خسته از کارهای عید یه کم خوابیدم و بلند شدم 

با خودم گفتم ببینم پستی که نوشتم لابد تا حالا کسی در موردش نظر داده

:)) رفتم سراغ وبلاگم

دیدم بله از پست جدید خبری نیست

از شدت خستگی اخر سال, مغزم کاملا گیج شده طفلکی :)))

هیچ پستی ننوشتم و فکر کردم نوشتم :))

الانم در حال چرت زدنم و دارم این مطالب می نویسم

یک عدد حاجی فیروز با مقوا و.چسب راضی و پارچه درست کردم. 

سلام می رسونه خدممتون 

می فرمایند 

الباب خودم سامبالی علیکم :))


داشتم فکر می کردم امسال چه کار مفیدی کردم?

دیدم امسالم با دو سال پیشم هیچ فرقی نکرده.

خدا کنه سال جدید سال خوبی برای همه مان باشه و زندگی منم رو به جلو و پیشرفت باشه

:)) خسته ام

خوابم میاد

خواب ها, خواب :)))

خوابم میاد

مستی 3

می گند مستی گناه هست به دیوار ندامت 

و من در ست الان روبروی این دیوار نشستم و زل زدم به این دیوار 

زل زدن به دیوار اجری از علایق من هست

زل بزنی به اجر دیوارها و شره شره رفتن اب رو از روی اجر و شیارهای دیوار تصور کنی

به خزه های ایجاد شده روی دیوار فکر کنی 

و فکر کنی این بزرگترین تفریح دنیا می تونه باشه

وقتی حتی در ذهنت نمی خوای با ادمی حرف بزنی یا حتی به ادمی فکر کنی باید یکدونه از این دیوارهای اجری داشته باشی و بری بشینی روبروش و زل بزنی به شر شر اب روی اجرها و اجر های خزه بسته شده اش.

هر وقت دور برم خیلی شلوغ می شه و ذهنم پر می شه از ادمای که وجود خارجی ندارن می دوم سمت حیاط . یه سری درخت سرو سرسبز در باغچه کاشته شده درست وسط این درختای سرو یه الاچیق قرار داره.

درختای سرو دیوار مورد نظرم رو پشت سر سبزیشون مخفی کردن .

یه سکوی کوچیک اجری کنار دیوارم ساخته شده

در حالیکه یه لباس ابی اسمونی تنم هست و موهام باز بازه و روی شونه هام پریشون شده میرم زل میزنم به این دیوار

اونوقت هست که اب از لابه لای اجرهای دیوار بیرون میزنه و اجرها شروع به سبز شدن می کنند.


و افکار در ذهنم جوانه میزنه و من مشغول گشت و.گذار در جنگلی می شم که داره روی دیوار اجری شکل می گیره.


اما خودم خوب می دونم دارم فرار می کنم از همهمه صدای ذهن های ادمای دور برم

دختری شبیه من :))

بارها شده به دستام و به تک تک اعضای صورتم نگاه کردم. به چشمام به فرم لبام به ابروهام و به گردی صورتم.

صورت من فقط برام نشون دهنده چهره ام نیست بلکه چیزی حتی فرا تر از این هاست.

همیشه دختری تصور می کنم که بی نهایت شبیه منه.

دختری که لباس قجری پوشیده و در گذشته های دور زندگی می کنه

دختری که جد من هست. :))

یه دختر با نگاه مغرور که هر روز زندگی به چالش جدیدی می کشونه. یه دختری که اگر الان منو می دید با فریاد می گفت تو نوه منی?

چرا فقط شبیه منی?

مثل من محکم نیستی? جدی ایت منو نداری?

مطمنم جد من زن محکمی بوده.

یه زن مدیر و مدبر و دانا

:)) من اما فقط شبیه اونم و بی نهایت دوستش دارم

زنی رو دوست دارم که وقتی توی ایینه نگاه می کنم و خودم رو می بینم یاد اون  می افتم.

یه دختر همسن و سال خودم که می خواد کوه تکون بده.

:)))من دختری توی ایینه می بینم که شاید حدود 150 تا 200 سال پیش از من زندگی می کرد.

مطمنم جدم اگر منو می دید کلی چرا داشت که از من بپرسه

اینکه اگر من شبیه اون هستم چرا مثل اون نیستم?


اگر بهش بگم شیوه زندگی ام رو تغییر دادم و جوری زندگی می کنم که به نظر اون بی مبالاتی محض و به نظر خودم عین زندگی هست سرزنشم می کنه????


دوست دارم بهش بگم من دوست دارم ساعتها رو باهاش سپری کنم و در کنار هم راه بریم بی هیچ حرف و اندیشه ای. اون مغرور انه راه میره و من در این فکرم که تاب یا سرسره ای در کنج خلوتی پیدا کنم و به بازی مشغول بشم.

اون به فکر اداره زندگی هست و من.....


دختر شبیه من در 200 سال پیش , خیلی عاقلتر و مغرورتر از من بود

من فقط تصویر یک لبخندم :)))

زندان.... پنجره......کبوتر ....زندانی :)))

یه زندان رو تصور کن که هزاران سلول انفرادی داره که تنها راه ارتباط زندانی های این سلول ها با دنیای بیرون یه پنجره کوچیک هست که از اون فقط اسمون ابی رو می تونی ببینی.

من همیشه این زندان رو با هزاران پنجره کوچیک در گوشه ذهنم تصور می کنم.

یک روز یکی از زندانی های زندان متوجه می شه کبوتری نشسته روی لبه پنجره سلولش

غذاش رو با کبوتر سهیم می شه و کم کم می ترسه نکنه این کبوتر بره بشینه روی لبه پنجره سلول زندانی دیگه.

زندانی به کبوتر بیشتر می رسه تا این همدم تنهایش رو از دست نده

روزی که این زندانی ازاد می شه 

وقتی از در زندان بیرون میره و برای لحظه ای به عقب بر می گرده و به زندان نگاه می کنه

یک زندان می بینه با هزاران سلول انفرادی با هزاران پنجره که پای هر پنجره یک کبوتر نشسته

( این سکانسی از یک فیلم بود/ اسم فیلم یادم نیست)


وقتی بر می گرده عقب و اون کبوترا رو می بینه.


اون کبوترای نشسته پای پنجره زندانی ها


اون سعی اش برای جلب توجه کبوتر برای اینکه نره جلد پنجره سلول دیگه بشه


اون تلاش برای تنها نشدن


و تصور اونهمه زندانی که تلاش مشابه می کنند.


:) سال هاست این تصویر گوشه ذهنم هست و هیچ جوره نمی تونم توصیفش کنم.


چرا نمی تونم توصیفش کنم???


قول من به قلب ام :)))

به قلبم قول دادم که نگذارم بیهوده بتپه :)))

.

.

.

دنبال جای برای تپیدن قلبم هستم :))



پ.ن: خونه خاله جان مهمان بودم

:)))

پ.ن:میام تک تک شما عزیزان رو می خونم .





پارک اب و اتش :)))

می گند پارک اب و اتش محل قرار ملاقات گذاشتن دخترا و پسرای جوون هست.

:))) خیلی دلم می خواد برم پارک اب و اتش. به دخترا و پسرای جوونی که دست توی دست هم راه میرن نگاه کنم

به برق چشماشون

به لبخند از ته دلشون :))

به شور و نشاطشون :)))

باید حتما برم 

حتما حتمااااااااا


سلام عزیز تبسم :))

سلام مرد من :))

می دونی مرد من قبلا که دنیا خیلی کوچیک بود. ادما می نشستند روبروی هم در دل غارها و شروع به حرف زدن می کردن.

یه روز ادما تصمیم گرفتن حرفاشون رو به کسایی بزنند که بعد اون ها پا به حیات می گذارند.

شروع کردن دیوارهای غار خط خطی کردن و داستان نبردشون با حیوانات روی دیوارها کشیدن. :))

فکر کن اگر من می خواستم داستان موفرفری روی دیوار غار تصویر کنم که تبسمش منتظرش هست.

چه تصاویری که نمی کشیدم .

تو رو نشسته کنار اتیش روی لبه یک پرتگاه بلند در تاریکی شب می کشیدم که چشم دوختی به اسمون.

:)))

چقدر خوبه که نوشتن اختراع شد مگر نه عزیزم?

دیگه لازم نیست حتما روبروم نشسته باشی تا من باهات حرف بزنم.

اصلا برای همین نوشتن اختراع شد

برای وقتی که توی روبروم نباشی و من احتیاج به حرف زدن داشته باشم و نوشته هام صدا می شند و به توی می رسند که حتی نمی دونی کی هستی?

اینجوریاست که نوشتن راهی می شه برای حرف زدن با کسایی که حتی نمی بینشون

حتی بعد فوت مان هم می تونیم با دیگران حرف بزنیم.

اینجوریاست که سعدی و حافظ با تبسمی حرف می زنند که حتی ندیدنش .

اینجوریاست که تبسم با موفرفری حرف میزنه که ندیدتش

می شنوی?

کلماتی که نوشتم رو می شنوی?

من اینجام موفرفری, درست روبروی تو نشسته در دل کلمات :)

ها ها ها ها, نخیر اصلا هم ننشستم 

بلکه دراز کشیدم و در حال تایپ کردن برای جناب عالی هستم :)))

دلم برات یه ریزه شده 

نمی گی دل من کوچیکه 

نگاه نگاه برای اینکه باهات دو کلمه حرف بزنم چه فلسفه ای اومدم :)))

خوب شد  دیگ فلسفه ام سر رفت. 

اوووف

کجای خوب? :))))

اینقدر خودت رو پشت کلمات مخفی نکن. 

من این چند وقته به خیلی چیزا فکر کردم

به اینکه وقتی می خوام بیام سر قرار با تو دیر کنم. :)))


 وقتی به اندازه کافی دیرم شد قسمتی از مسیر رسیدن به تو رو شروع کنم به دویدن تا سریعتر از عقربه های ثانیه شمار حرکت کنم و زود زود بهت برسم. :))

و تو با حیرت به من نگاه کنی که نفس نفس زنان دارم بهت نگاه کنم و  در دلت بگی چقدر بر افروختگی لپات بهت میاد عزیزم.

ببین دیگه من چه خیالبافی ام :))

اصلا شما مردا معلوم نیست به چی فکر می کنید?

:)))

شانس بیارم غر نزنی :))

تو که غرغرو نیستی?

هستی?

نه نیستییییییییییی :)))

من عاشق دویدنم وقتی مقصد تو باشی. 


عزیزم نگاه گرمت رو روی صورتم حس می کنم

کدوم گرما بخش ترن اشعه خورشید یا نگاه تو?

گرمای نگاه تو تمام وجودم رو اتیش میزنه :)))))

 

دلم برات یه ریزه شده بود من تو رو از نگاهت می شناسم وقتی بیای

دوستتت دارم عزیز دلم


شبت بخیر مرد من :)))

بوس به چشمای که من رو در انتظار گرماش ذوب کرد

:******

33سالگی زیبای من :))) بله اینطوریهاست :)))

33سالت شده نه همسری و نه بچه ای و نه کاری و نه زندگی و...... دنیات پر از نه های شده که حتی اگر منم بهش کم فکر نکنم دیگران بهم زیاد یاد اوری می کنند

:))))

همینجا جا داره این عزیزان یاد اورنده را انچنان بغل کنم که جان به بغل بنده تسلیم.... 

:)))

بگذریمممممم

اگر نمی دونستم زندگی چقدر کوتاه هست و لحظه ها چقدر سریع می گذرند حتما می نشستم و غم و غصه می خوردم.

:)) اما می دونم اینقدر از زندگی بهره بردم که اگر خودم بخوام می تونم شاددد باشم.

این روزها زندگیم رو با واقعیت های قابل لمس پیوند زدم. 

کارهای دستی انجام می دم و یه جورای حس می کنم خیلی لذت ها که فراموششون کرده بودم و دارم از نو تجربه می کنم. ( جا داره از نبات جان  و از انی و تیلو تیلو جانم تشکر کنم)

اینقدر لبریز از زندگیم که اگر کسی بهم نگه 33 سالته خودم یادم میره چند سالمه :))

همیشه هم یادم میره :/


زندگی این روزهام قشنگه 

شکرتتتتت :)))


دیگه دیگه دیگه براتون بگم :)))

امروز یه مادر و دختر توی مغازه دیدم

مادره اینقدر لپ گلی بود و چهره بشاشی داشت که ادم فکر می کرد نهایتا زیر سی داره.در حالیکه دخترش جوان بود.

:))) چهره بشاش ادم رو سر زنده و جوان نگه می داره.

قابل توجه خودم که توی خیابون زیادی اخمام توی همه

اونم به خاطر این هست که زمان ما می گفتن دختر نباید توی خیابون بخنده :/


امروز یه پسری توی بانک دیدم که جز کارمندای بانک بود.

قبلا که کلاس حسابداری تهران می رفتم و با اتوبوس داشتم بر می گشتم ولایت خودمون و در حالیکه سعی می کردم با اهنگی که با هندزفری گوش می دادم و بادی که لا به لای موهام می پیچید و صندل ای( همون دمپایی) که در پاهام تلو تلو می خورد و حرکات موزون گردن و دهان و چشما و... :)))

محیط درماتیکی برای خودم اونم درست صندلی عقب اتوبوس و جلوی چشم اونهمه ادم بوجود بیارم. 

این اقا پسر چشاش من رو گرفت اومد نشست کنار ما و خواست صحبت باز کنه.

ما هم صندل ( دمپای) در پامون از جنبش ایستاد و سر چه عرض کنم چشمامونم دیگه جرات نمی کرد برگرده سمت پسره.

پسره هم یه چیزای می گفت ما هم توی دلمون به هر چی محیط دراماتیک و ماتیک و .....لعنت می فرستادیم محلش ندادیم اما یه جورای هم ترسیده بودیم

اخه بنده دختر سنگین رنگینی بودم .یکبارم که دراماتیک شدیم اینجوریا شد :)))

خلاصه پسره رو  دیدم و تجدید خاطره شد.

عجب خوشتیپم بودددددد. 

:)))





ادما با انتخابهاشون زندگی می کنند

من و موفرفری و تنهای و لبخند روی لبام که امیدوارم در وجودم نهادینه بشه انتخابهای منند. :)))


من نمی خوام مرد باشم

من نمی خوام مرد باشم می خوام زن باشم.

نمی خوام حرف اول و اخر توی خونه من بزنم. دلم می خواد زندگیم در عین اینکه از روی عشق و علاقه و احترام هست. بچه هام از پدرشون حساب ببرند.

من زنم لازم نیست روحیه ام زمخت بشه و هی امر و نهی کنم. دوست دارم بهم احترام بزارند اما دوست ندارم من کسی باشم که همه تصمیمات رو تنهایی می گیره. ترجیح میدم همسرم 60% تصمیمات بگیره و من 40% تصمیمات بگیرم

سیاست زنانه داشتن رو به جنگ قدرت در خانواده ترجیح می دم.

اگر همسرم راهی اشتباه رفت ترجیح میدم با سیاست زنانه درستش کنم و این وسط هیچ لطمه ای به موضع قدرت اون نزنم.

چون اصلا دوست ندارم من باشم که به بچه ها امر و نهی می کنه. طبیعت از زن ظرافت می خواد و مهر و محبت و زنی که امر و نهی کنه هر چقدرم حق با اون باشه و راه درست و رفته باشه و 100  % حق هم با اون باشه چون از اون ظرافت زنانگی ایش فاصله می گیره باعث میشه بچه هاش ازش  فاصله بگیرند

چون از مادر محبت می خواند و از پدر قدرت

می دونم و مطمنم که از عهده خیلی از سیاست ها و کارهای مردونه بر میام. اما ترجیح می دم زن باشم و ظرافت داشته باشم و نقش دوست و مشاور همسرم رو انجام بدم و اگر حرفی هست که لازمه یه مرد به بچه هاش بزنه بهش منتقل کنم و بخوام اون حرف بزنه نه من


زن یعنی سیاست داشتن یعنی ظرافت و مهر و محبت با جنگ سر اینکه کی قدرتش بیشتره بیخود ظرافت خودم زیر سوال نمی برم.

مطمنا مردی که زنش رو دوست داشته باشه و بپرسته نظر زنش براش مهمه.

این نظر شخصی من هست

من می خوام زن باشم و نه مرد 


یه روز خوب :))

امروز یه روز خوب و مفید بود. :))

همین باعث شد از لحاظ روحی امروز ارامش بیشتری تجربه کنم.

یه روز خوب و هدفمند که وقتی را برای انجام کارهای خودم اختصاص دادم. :))

امروز عالی بود اگرچه خسته شدم اما حس سر زندگی و نشاط کردم.

از اینکه روزهام بیهوده بگذره و به هیچ به شدت متنفرم


امروز عالی بود :))))))


عزیزم :))

عزیزم , اگر یه روز گذر چشمات به اینجا افتاد بدان که خیلی دوستت دارم.  

:***