صدام کنید لیلا
صدام کنید لیلا

صدام کنید لیلا

سلام موفرفری جان :***

سلام مرد من

چند روزی هست که خیلی خوشحالم

چون به یکی از ارزوهام دارم می رسم :))))

من خیلی خوشبختم :)))))

ارزو داشتم ظاهرم ( منظورم صورتم, موهام, ارایشم و.مهم تر از همه احساسم) منو شبیه زن ها بکنه.

همیشه حس می کردم به اندازه کافی زن نیستم.

موهام کوتاه بود

حتی ارایشم این حس خوب زن بودن رو بهم نمی داد.

:))) اما چند وقته حس می کنم 

وای من چقدر دارم شبیه زنها میشم.

فکر می کنم یه حس درونی هست. :))

الان فقط لبخند دلبرانه کم دارم بزنم که با سعی و تلاش , لبخند هم جز وجودم می کنم و به زنانگی های وجودم اضافه می کنم.

می دونی عزیزم , چی باعث شد که حس زن بودن کنم.

همش تغییر در ظاهرام نیست بلکه انجام کارهای کوچیک خونه با عشق هست.

پختن غذا برای خانواده با عشق, انگار که لذت بخش ترین کار دنیاست :)))

موفرفری من

زن یعنی عشق و احساس, اینا رو از زن بگیری , زندگی از زن گرفتی. 

:))) راسی موفرفری جانم,  تو الان کجایی?

تازگیا داره ازت یه تصویری توی ذهنم شکل می گیره.

به نظرم چهره مصمم و جدی داری :))

عزیزم 

خیلی دوست دارم 

می دونی امروز رفتم پلاس, پست های دوستام رو خوندم .

اما نه پستی گذاشتم و نه نظری برای دوستام گذاشتم.

دلم برای تک تکشون تنگ شده 

اما در خودم این توانایی نمی بینم در حال حاظر برگردم پلاس. 

:) برگردم چی بگم?

قبلا کلی مقاله می خوندم و با دوستام در مورد خیلی مسایل حرف می زدم.

البته لازم به ذکره بیشتر توی پلاس سر به سر دوستام می ذاشتم :)))

و گرنه اصلا از بحث کردن خوشم نمی اومد.

اما الان, نمی دونم دقیقا باید توی پلاس چه کاری انجام بدم.

:))) موفرفری جان, الان کاملا معلومه که دلم برای پلاس تنگ شده?

شبت خوش عزیزم :**

سلام جناب موفرفری :))

سلام عزیزم

:)) می دونی موفرفری جان, حتی نمی تونم یک لحظه هم به این فکر کنم که دست از تلاش برای رسیدن به تو بردارم.

هر وقتم به این فکر می کنم که نباید نا امید بشم . یاد خاطره ای از زمان بچگی ام می افتم.

در روزگار خیلی دور که من یه دختر بچه بودم. با خانواده رفتیم جاده شمال و کنار یه رودخونه اتراق کردیم.

از قضای روزگار یکی از دمپای های پلاستیکی ( که خیلی بزرگتر از پای ما بچه ها بود) از پای من یا خواهر و برادرم ( یادم نمیاد پای کدوممون بود)  وقتی داخل رودخونه داشتیم راه می رفتیم  در اومد .

و جریان اب داشت دمپای مذکور رو با خودش می برد . 

که بنده یک عدد چوب از لب رودخونه پیدا کردم و به موازات رودخونه شروع کردم به دویدن.

من بدو , دمپای بدو :))))

از اونطرفم , مدام پدر و مادرم صدام میزدن ولش کن بیا

مگر من ول کن بودم :))

بلاخره دمپای مذکور رو با همون یک تیکه چوب از اب کشیدم بیرون :))

می دونی موفرفری عزیزم

هر وقت خواهرم یا برادرم بهم می گند ول کن از سن ات گذشته ازدواج کنی

یا کی با ازدواج خوشبخت شده که تو.دومیش باشی

یاد خاطره دمپایی مذکور می افتم :))

اون لحظه که داشتم دمبال دمپای می دویدم به هیچ صدای که می خواست منصرفم کنه گوش نمی دادم.

فقط یک چیز ته ذهنم بدو

دمپای رو باید از رودخونه پس می گرفتم 

:)) می دونم موفرفری جان, شاید برات خنده دار باشه اما تمام لحظاتی که به رسیدن به تو فکر می کنم تصویر اون دمپای در ذهنم پر رنگ میشه.

:)) یعنی ملت شعر عاشقونه می خونند و دلشون عشق می خواد. منم یاد دمپایی می افتم و دلم رسیدن به تو رو می خواد :)))

پس منتظرم باش عزیزم تا با چوب بیام سراغت و از رودخونه تجرد بکشم ات بیرون

والا 

چیه توقع غیر این داری? 

خجالت بکش نزدیک چهل رو داری اما دست از تجرد ور نداشتی 

:)))) عزیزم هر جا چوبی دیدی یاد من بیفت 

یاد دستی که اون چوب گرفته و به سمت دراز کرده بیفت 

:*** دوستت دارم موفرفری جانم 

یادم باشه کادوی اولین سالگرد ازدواجمون یه جفت دمپای فرد اعلا بهت کادو بدم

شبت خوش عزیزترینم :******


سلام عزیزم :))

سلام مرد عزیز من :))

من حالم خوب است ولی  کمی دلتنگم :)

می دونی موفرفری جان همیشه دلم می خواست اگر یک پرنده بودم یک پرستو باشم

هر بار فقط در ذهنم حرف از رفتن میزنم. من یک پرستوی مهاجرم

باید برم و برم و برم :))

زندگی من می دونم که شاید عجیب باشه 

اما دلم مهاجرت می خواد منظورم رفتن به خارج کشور نیست. رفتن به بی نهایته , رفتن بدون هیچ محدودیتی, رفتن به هیچ جای خاصی مد نظرم نیست 

فقط برم و بدونم که دارم میرم برام کافیه.

همیشه رسیدن,  به ادما ارامش میده اما رفتن هست که به من ارامش میده

:)) موفرفری جان, زندگی من همینه

امروز با خودم خود درگیری پیدا کرده بودم و با خودم می گفتم چرا من فکر می کنم قشنگم ?

من یه دختر عادی ام :))

اصلا چرا باید همچین موضوعی مهم باشه.

من فقط می خوام برم و برم

کوله پشتی ام رو بردارمو فارق از تمام واقعیتای دنیای , خالی از هر فکر و خیالی فقط برم

بدون اینکه فکر کنم عادی ام یا زیبا?

زندگی ام به کدام سو داره میره?

تا کی فرصت مادر شدن دارم?

اخه چه جوری مردی وارد زندگی من میشه? من که تنهام, اخه چه جوری موفرفری ام رو پیدا کنم یا اون منو پیدا کنه?

درسته می خوام برم اما می خوام بی هیچ فکر و خیالی برم.

برم و هیچ اندیشه ای همراهم نباشه

فقط من باشم و کوله پشتی که کفایت این سفر رو بکنه

:))) حتی با خودم تصور می کنم چشام هم باید توی این سفر حالت خاصی داشته باشه

یه نگاه خاص که انگار نگاهت خیلی عمیق هست و به مسله خاصی فکر می کنی اما فقط خودت می دونی ته اندیشه ات هیچ فکر خاصی وجود نداره. 

:))


من بروم بخوابم و در خوابم شاید من و تو......

شبت خوش نازنینم :***


الان که اینا رو نوشتم ته دلم ترسیدم که برم و از دست بدم. تمام زندگی که با شوق و ذوق دارم سپری ایش می کنم.

با خودم گفتم حتی فکر رفتنم یه ناسپاسی هست

و شاید یک گناه نابخشودنی 

این قصر چند تا پنجره داره? :)

خوب یادم زمانی که یه دختر کوچولوی ناناز بودم. سرمو می ذاشتم روی پاهای خانم جونم و برام کلی قصه می گفت. بعضی از تصاویر این قصه ها درست مثل همون سال ها برام تازه اند و در ذهنم حک شدند اما بعضی از این تصاویر برام روز به روز پر رنگ تر میشن.

یادمه یه روز خانم جونم در حالیکه با دستای پر از چین و چروکش دست می کشید روی سرم,  داستان دختری گفت که هر روزبعد انجام کارهای خونه می اومد می نشست پشت پنجره و زل میزد به خیابون تا اینکه یک روزی, شاهزاده ای با اسب سفید از اونجا رد میشه و یه دل نه, صد دل عاشق دخترک میشه.

:))

شاید اونروز برای اولین بار بود که شاهزاده سوار بر اسب سفید رو در زندگیم کشف کردم :))

یادمه خانم جونم بارها این داستان برام تعریف کرد و منم وقتی بزرگتر شدم ارزو می کردم کاش منم چشهای محشر و رنگی خانم جوونم داشتم تا شاهزاده سوار بر اسب سفید وقتی منو می بینه یه دل نه صد دل عاشقم بشه. 

:)))

بزرگتر که شدم فهمیدم همونطور که شاهزاده به اسب سفید احتیاج داره. دختر داستانم به پنجره ای احتیاج داره که پشت اون بشینه و شاهزاده با اسبش از اون سمت رد بشه و دخترک رو پشت اون پنجره ببینه

 

در حقیقت داستان شاهزاده سوار بر اسب سفید یه داستان ناقصه

کامل این داستان اینه

شاهزاده ای سوار بر اسب سفید و دختری منتظر بر پشت پنجره 

:))


سال ها داره می گذره و قصر زندگی من هنوز کلی پنجره داره که باید پشت اون بشینم تا شاید شاهزاده اسب سوار سفیدم. رو با نگاهی پیدا کنم.

پشت چند تا پنجره نشستم?

چند تا پنجره مونده? 

خانم جونم , هیچوقت بهم نگفت دخترک قصه پشت کدوم پنجره نشست تا شاهزاده اش رو پیدا کرد.


:))) فعلا که قصر زندگی من پنجره بارون شده. 


ماجراهای من و مامانم :))

چند شب پیش بود. شب از نیمه گذشته بود و منم بی خواب شده بودم و مدام مامانم رو به حرف می کشیدم.

:)) مادرمم خسته خواب بود و می خواست بخوابه

اما مگر من می ذاشتمممم

هی می گفتم مامان

مامانمم می گفت هوممم

منم شروع می کردم به حرف زدن و حالا حرف نزن, کی حرف بزن :)))

خلاصه یعدفعه دیدم مامانم برگشت طرفم و گفت

تبسم بیا از قوه تخیلت استفاده کن

گفتم چیکار کنم

گفت

چشات رو ببند

منم چشام بستم

گفت تصور کن توی یه جنگل هستی

منم گفتم الان داخل جنگلم

 گفت تصور کن دور برت پر از درخت هست

 حالا خوب گوش کن. 

ببین درخت ها می تونند حرف بزنند 

منم با ذوق گفتم اره , دارن حرف میزنند

:)

یعدفعه مامانم برگشت گفت 

حالا برو با درختا حرف بزن, بزار من بخوابم

:))))))



من :/

درختی واقعی ://

درختای که حرف میزنند :))))

مامانم :)))))))))))

باز هم من :(



.

کجایی???

سلام همسرم :***

سلام همسرم

صدای منو از سی و سه سالگی ام می شنوی

می دونی همسری, سی و سالگی , سنی هست که ادم شروع می کنه به شمارش معکوس کردن

دارم می شمارم چند سال دیگه وقت دارم مادر بشم :)))

اخ می دونی چقدر دلتنگ در اغوش گرفتن بچه هام هستم.

همسری من ادم خوشبختی ام 

اما تو یه جای خالی عمیقی هستی که در گوشه قلبم کاملا جاش رو حس می کنم.

همسری بارها شده به خودم می خواستم بقبولونم که فلان ادم اشتباهی که توی زندگی من اومده ممکنه تو باشی.

و هر بار که اون ادم از زندگی ام رفته چقدر خوشحال بودم که فرصت با تو بودن رو از دست ندادم.

ادما فکر می کنند هر چی سنشون بالاتر میشه از روی عقل بیشتر تصمیم می گیرند

اما باور کن تبسم 33 ساله از تبسم 22 ساله بیشتر دلش عشق و زندگی عاشقانه می خواد

یه عشق و دوستی واقعی

منظورم  مکر و حیله و نیرنگ نیست که بعضی اوقات لباس عشق رو می پوشند و مثل هنرپیشه ای ماهر خودشون رو.جای عشق می ذارند. 

همسری واقعا زندگی در دنیای که در اون عشق نباشه چقدر سرد و تلخ و ترسناکه

و من هر لحظه از ته دلم و احساسم تو رو صدا میزنم

:))) باور کن هر چقدرم عجیب باشه یک روز من و تو بهم می رسیم. 

می دونی ایمان دارم بهت می رسم

مطمنم 

:))))) تو کجای این کره خاکی چشم گذاشتی و قایم شدی که من پیدات نمی کنم?

می دونی موفرفری جانم, من شبیه ایرانی ها نیستم

به من می گند دختر هندی :)

چشای درشت و لبای قلوه ای شکل و پوست زرد رنگم :))

بیشتر منو شبیه دخترای هندی کرده تا دخترای ایرانی

.

شاید باید دنبال یه موفرفری هندی بگردم :)

شاید سرزمین من اینجا نیست

هیچوقت ندونستم و هیچوقت هم نمی دونم من متعلق به کدوم خاکم.

از بس که دلم رفتن می خواد و دلم می خواد خاکی پیدا کنم که در اون میل رفتنم نباشه. :))

همسری جان

موفرفری جان

هر جای این دنیا که چشم گذاشتی, چشمات رو باز کن و دنبالم بگرد. من جای وایسادم که تو راحت پیدام کنی.

حتی خودمم دارم دنبالت می گردم.

اما واقعا نمی دونم 

شاید من چشم گذاشتم و تو درست پشتم وایسادی و فقط منتظری من چشام رو باز کنم. :))))


دوستت دارم عزیزم

دلم به اندازه یه سبوس جو دو سر پر از خاصیت دوست داشتنت شده :))))

تبسمت می بوستت اونم چه بوسیدنی یواشکی و در خیال

:*****

شبت اروم عزیزم :)