صدام کنید لیلا
صدام کنید لیلا

صدام کنید لیلا

وقتی خبر ازدواج دوستام رو می شنوم ........ قله کوه

وقتی می فهمم یکی از دوستام از مجردی داره در میاد.

خوشحال میشم. حداقل دیگه نگران مجرد بودنش نیست.

 اخه بیشتر دوستای من یا نزدیک سی هستند یا بیشتر از سی.

وقتی قبل سی سالگی متاهل می شند. براشون خوشحال میشم که قبل سی سالگی ازدواج کردند و دلشوره یه دختر سی ساله مجرد رو تجربه نمی کنند.

وقتی هم بعد سی سالگی ازدواج می کنند بیشتر خوشحال میشم که بعد اینهمه انتظار تونستند ازدواج کنند.



@ اما همیشه اینجور مواقع یه تصویر خاصی توی ذهنم نقش می بنده.

خودم رو می بینم که بالای کوه,درست روی قله کوه ایستاده ام. 

در حالیکه جلوی روم اسمون خاکستری بی انتها است و زیر پام علف های خشک روی کوه و سنگ های درشت 

 صورتم رو به خورشید در حال غروب هست به نحویکه صورت خودم رو حتی نمی بینم.

کوله پشتی ای که روی پشتم انداختم بیشتر از همه چیز جلب توجه ام می کنه.

یه صدای بی قرار هی توی دلم می گه. باید برم باید برم باید برم.

اما سر جام میخ وایسادم و نه قدمی پس میزارم و نه قدمی پیش.

همینجور به اسمون خاکستری بی نهایت نگاه می کنم.

و هر لحظه صدای درونم هی بلندتر میشه, باید برم باید برم باید برم. و هیچ کاری رو در جهت رفتن انجام نمی دم.

انگار رسالت صدای درونم اینه که سکوت کوه را بشکونه.



نظرات 1 + ارسال نظر
ناشناس پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 23:10 http://www.hayatkhalvat-shakhsi.blogsky.com

سلام.خوش به حالت.بزنم به تخته روحیه خوبی داری.اما من که مث تو نیستم.خبر ازدواج دوستامو می شنوم بیشتر به خودم شک می کنم که چرا انقدر غیر عادی ام و تمایلی به ازدواج ندارم....والا!تو خودم موندم!

خوب منم دبیرستان بودم همین حس تو رو داستم.
از خبر شنیدم ازدواج کسی تهوع می گیرفتم.
توی دلم اشوب می شد .اما الان دلم یه دنیای خوشگل می خواد که در اون با همسرم شریک باشم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد