صدام کنید لیلا
صدام کنید لیلا

صدام کنید لیلا

دوستت دارم

دوستتتتتتتتتتتتتتتتت دارم 

17راردیبهشت 1398

17 اردیبهشت 1398

اینکه اینجا چیزی نمی نویسم به این معنا نیست که اینجا رو فراموش کردم. 

به این معناست که کسی در زندگیم نیست

به خودم قول دادم اگر مرد زندگیم رو یافتم، اینجا اعلام کنم.

خیلی وقته نبودم و واقعا دلم برای مرد زندگیم تنگ شده و همینطور دل اون برای من، تنگ شده. :) 


خدایا به نظرت الان چیکار کنم؟

سلام خدای خرد  

خدا جانم. به نظرت الان چه جوری، دستم رو بگیرم روی زانوم و بلند شم؟؟

خدایا دوباره به لیلی توان بده، تا بلند شه و دنبال همسرش بگرده :))

خدایا لیلی خسته است از گشتن و نیافتن. 

خودت بهتر از هر کسی می دونی به هر کاری که می‌شد و عاقلانه بود دست زدم. و همواره تو رو در تمام مسیرهای که می رفتم شاهد گرفتم. 

شاهد گرفتم تا راه رو اشتباه نرم.

شاهد گرفتم که اگر راهم اشتباه بود، تو نزاری من جلوتر برم :)

همیشه کمکم کردی. 

اینبار کمکم کن که با توان بیشتری دنبال مرد زندگی م بگردم. 

کمکم کن ناامید نشم 

کمکم کن همچنان پر از شادی و نشاط باشم. 

خدایا لبخند روی لبام و سبکی درون قلبم باش. 

‌:))

خدایا فقط شکر گذاری ت رو ازم نگیر. 

بزار تمام عمرم شکرگزار باشم.


10 اسفند 1397

دلم می خواد ذهنم رشد کنه

دلم می خواد ذهنم رشد کنه. من آدم باهوشی هستم. اما بی نهایت، بی فکر زندگی می کنم. کاملا از روی احساسات زندگی می کنم. 

برای اینکه جز قشر بالای جامعه باشی، تفکر منطقی لازمه. نه تفکر منی که 80 درصد احساسی عمل می کنم و 20 درصد واقع گرایانه :) 

روزهای آخر سال

سلام همسر عزیزم

دیگه برام مهم نیست. موهات صاف باشه یا فرفری

دیگه اینا برام مهم نیست. 

راستش خیلی وقته، اینجور مسائل اهمیتش رو از دست داده برام :)

نمی دونم

شاید خیلی سادگی هست. باور خیلی از حرفا

اینکه می گن دوستت دارم. 

:)

امروز خیلی عصبانی بودم. 

نوشتن، دیگه آرومم نمی کنه

باز هم خدا رو شکر می کنم 

خدایا شکرت :))

خدایا میشه، یک روز برسه من و مرد زندگیم، همدیگر رو پیدا کنیم و برای همیشه  تا آخر عمر با خوشحالی و خوشبختی کنار هم زندگی کنیم؟


خدایا این چند سال نمی دونم من رو دیدی یا نه؟

دوست ندارم غر بزنم

اما زندگی ارزش تلاش کردن رو داره

صبر می کنم و قضاوتی نمی کنم :))

9 اسفند 1397

سلام عزیزم

صبح زود از خواب بیدار شدم. وقتی از خواب بلند شدم. یادم افتاد که دیشب برای دو تا موضوع گریه کردم. 

با خودم گفتم، لیلی به خاطر چی گریه کردی؟

اینکه با خوابیدن مشکلاتت برات کمرنگ بشه  عالیه. 


یادم افتاد که دوستام دارن میرن قشم و من نمی تونم باهاشون برم. دلیل دوم تو بودی مرد موفرفری من 

حرف زدن با تو  حتی از حرف زدن با آدم فضای ها، هم عجیب تر هست. اما من رو مقاوم‌تر می کنه. و کمک می کنه بهم تا احساساتم رو مهار کنم.

راسی یادته اوایلش نمی دونستم چی صدات کنم؟

اون موقع ها هنوز اسمت موفرفری نبود. 

یکبار صدات کردم "ای نامه که می روی به سویش" بعد تصمیم گرفتم مختصر و مفید صدات کنم "سویش" :)  

اما وقتی صدات می کردم سویش، هیچ حسی نداشتم 

تصمیم گرفتم صدات کنم، آقای سلام 

شدی آقای سلام من :)

اما خوب من می خواستم قلبم با صدا کردنت برات بزنه. 

طول کشید تا فهمیدم اسمت موفرفری هست :)

اما تو موفرفری بودی که بیشتر مواقع بهت سلام می کردم و نامه های می نوشتم برات.  و تو، هم موفرفری بود و هم سلام و هم سویش :) 

امروز بیشتر از همیشه به این نتیجه رسیدم که این وبلاگ رو هیچوقت نشان موفرفری ندم. و اینجا رو برای خودم نگه دارم. 


امروز بزرگترین اشتباهی که می تونستم مرتکب شدم و داستان موفرفری رو برای یک موفرفری تعریف کردم. 


می تونم بشینم و با خودم هزار تا فکر کنم که اون چی ها در موردمم، فکر کرد؟

اما خوب چه اهمیتی داره  

مهم این هست که حس کردم که بازم باید همون تبسمی باشم نیمه شب، کنار آتیش نشسته و داره ساز میزنه. :)


امروز بعد مدتها پستهای وبلاگم رو خوندم موفرفری جان

من هنوز همون تبسم بر لب 33 بودم که شروع به نوشتن این وبلاگ کردم. و تو هنوز همون دوستت دارم های پایان نوشته هام


دوستت دارم عزیزم 

دیگه کار از سلام گذشته عزیزم

عزیزم دیگه کار از سلام گذشته و فقط شب که میشه بهت شب بخیر می گم. 

چشمام رو می بندم و فکر می کنم چقدر خوب بود که دستت رو دور کمرم حلقه می کردی و تا صبح گرمای وجودت رو کنارم حس می کنم. :)

دوستت دارم به همین سادگی :)

18 دی 1397


شبت بخیر عزیزم  :**



319 نامه

چرا فکر می کردم هزار بار نامه برات نوشتم؟

همش 318 تا نامه برات نوشته بودم. 

این نامه 319  هست :)

سه سال از شروع نامه نوشتن ها گذشته. 

حالا من دیگه من جوانی 33 ساله نیستم. من 36 ساله شدم :))

خوب هنوز هم حس می کنم جوان هستم. 

دلتنگتر و کمی خسته ام.

نا امیدی، تنها چیزیه که جرات داشتنش رو ندارم. 

می ترسم ناامید بشم.

و من فقط منتظر ماندم. 

یعنی می شه خدا نامه های من رو بهت برسونه؟ 


اشتباه بود؟ 

انتظار کشیدن و نا امید نبودن اشتباه بود بنظرت؟ 

من اونقدر شجاع نیستم که ناامید باشم. 

بهت فکر می کنم. خیلی زیاد. :))) 

هنوز تبسم نوجوانی 33 ساله است که این وبلاگ نوشت. و هنوز منتظر. =) 

در این 3 سال خیلی ها ازدواج کردن. بچه دار شدن. بچه هاشون راه افتادن و من فقط مشق صبر کردم. 

در عین بی صبری، صبورتر شدم  و خوب عاشق تر و عشقی عاقلانه تر. :) 

مرد من، بارها باهات قهر کردم و ننوشتم برات و مدام کمرنگ شدم و کمرنگ تر :) 

گفتم ننویسم شاید بیای 

نیامدی

گفتم بنویسم برات

اما دست دلم به نوشتن نرفت. کلماتم بی صبر شده بودن. طاقت نوشته شدن نداشتن

گفتم بیشتر بنویسم برات

کمتر نوشتم

گفتم بدترین چیز، نوشتن های غمگینه، بزار شاد بنویسم برات. هیچ چیز چون غمگین نوشتن از دوری فراق برای من کفرامیزتر نیست. 

اما از غم و دوری نوشتن. حتی هجران و دوری نیز در نظر من باید بوی شادی  بده 

با کلماتم هر راهی رو به سوی تو رفتم. تو اما  خواندن بلدی؟ 

:))) 

خدایا نامه ام رو بدستش برسون

صبحت بخیر خدایا

صبحت بخیر همسرم :****




جای خالیت رو، روی لبام حس می کنم 

دوستت دارم ها

بوسیدن ها

بین لبانم و لبانت گم شده

9 آذر 1397

سلام همسر عزیزم

خیلی وقته برات ننوشتم  

همیشه به تو و خانواده ای که می تونستم داشته باشم فکر می کنم. 

به اینکه می تونست داستان زندگی ما یک داستان مشترک باشه نه اینکه هر کدوممان جدا از هم و با داستانی جدا زندگی کنیم. 

داستان زندگی :) 

بعضی اوقات به بچه هامون فکر می کنم. اینکه اصلا دوست ندارم به جای اونها تصمیم بگیرم و تکلیفشان رو انجام بدم. 

دوست دارم بچه هامون رو در یک دنیای واقعی با یک بینش واقعی بزرگ کنیم. 

می دونی مرد من، دنیای بچگی من پر از تخیلات بود. از اهرام مصر و مثلث برمودا بگیر تا آدم فضایی ها و جن و پری و دیو =) )

این داستان ها، دوران کودکی من رو  شکل دادن :))

می خوام اینقدر بدونه و ببینه و تجربه کنه. که در دنیای واقعی زندگی کنه. 

بتونه برای زندگی خودش تصمیم بگیره. 

نمی دونم چه آرزو و هدفی می تونه داشته باشه. 

می بینی مرد من ، برای زندگیمون برنامه ریزی کردم. امیدوارم همسر و مادری مدبر و صبور برای تو و فرزندمون باشم .

خسته ام عزیزم :) 

قرار بود یک دوستت دارم ساده باشی

قرار بود بیام بنویسم دوستت دارم و برم به خوابم برسم :))

اما بعد یاد خنده ات افتادم :)))

یادته که وقتی داشتم روی جدول کنار جوی آب راه می رفتم. داشتم می افتادم و دستم رو گرفتی؟؟؟؟

برگشتم نگات کردم یک کت و شلوار رنگ روشن پوشیده بودی..

قلبم داشت تند میزد و مردمک چشام از ترس گشاد شده بود. 

دستت رو محکم گرفته بودم. کنارم بودی. 

یادته؟؟ 

امروز دستای مردونه ات رو می خواستم که در دستام بگیرم. چقدر خوب شد که جدول کنار جوی آبی اختراع شد که من در رویاهام  از روی اون بیفتم و تو دست هام رو بگیری :))))


تو قرار بود یک دوستت دارم ساده باشی اگر جدول کنار خیابونی برای افتادن نبود :) )

21 آبان 1397