ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
سلام عزیز دلم
:))) بزار برات امشب از زمان نوجوانی ام بگم.
یادمه اون روزها بزرگترین دقدقه زندگیم دستیافتن به کتابهای جدید و مطالعه اونها بود.
بیشتر پول توجیبی ام صرف خرید کتاب می شد :))
یکروز کتای خریدم به نام" مرد نامرئی " بگمونم.
داستان مردی که نامرئی می شد.
این داستان سالها سالها سالها مدام در ذهنم تکرار می شد.
با خودم می گفتم اگر این داستان در مورد یک زن بود. اون زن من می بودم.
زنی که نامریی هست.
فکر می کنم بیشتر از اونکه خودم بدونم دلم می خواست نامریی باشم.
کافیه هیچوقت نخندی و مدام اخم کنی
به خودت نرسی
ورزش نکنی
به صورتت نرسی
هر کسی بهت نزدیک می شه تو ده قدم ازش دور بشی.
من خودم خودم رو تبدیل کردم به یک زن نامریی
و اصرار داشتم که این دیگران هستند که منرا نمی بینند.
حالا اما لبخند می زنم.
حتی با لبخند با ادمای که ازشون خوشم نمی یاد حرف می زنم.
و دیگه دلم نمی خواد شخصیت کتاب داستانی باشم که نامریی هست.
و دلم می خواد یک روز عروس بشم
عروس تو عزیزم :*****