صدام کنید لیلا
صدام کنید لیلا

صدام کنید لیلا

لحظه آشنایی

سلام عزیز مرد من 

هر بار که به تو فکر می کنم لحظه آشنایی خودم و تو رو تصور می کنم.

یکبار خودم رو می بینم در حالیکه کفشام رو از پام در اوردم; دارم در پارک روی اسفالت داغ پیاده رو پارک; راه می رم و تو در حالیکه روی نیمکت پارک نشستی و دستات رو داخل هم قلاب کردی بهم زل می زنی و من ناگهان چشام باز می کنم و تو رو می بینم و با خودم می گم وای چه دستای بزرگی داره. دستاش مثل دستای یه ادم قدرتمند هست.

اما بهت نزدیک نمی شم و هیچکدوم از حرفای ذهنم را بهت نمی گم. هر چند ته دلم می دونم تو مرد منی

اما اخه تو با اون سن و سالت , احتمالا بچه های بزرگ داری و چند وقت دیگه پدربزرگ می شی اما من دلم نمی خواد به این زودیا مادربزرگ شم. 

ازت دور می شم خیلی دور

اونقدر دور که اینبار خودم رو کنار مرد دیگه تصور کنم

مردی که اینقدر سنش باشه که ته قصه ام به این فکر نکنم که ممکنه مادربزرگ شم.

یه مرد که دو تا دندون نیش بالاش بزگتر از حد معمول هست و وقتی می خنده, دندون های نیشش قشنگ معلوم می شه 

من این مرد رو می شناسم

شبیه یکی از مردای فامیلمون هست که یه دخترم داره.

عاشق دخترش هست و من عاشق مردی هستم که از نگاهش عشق به دخترش بباره.

من و تو کجا برای اولین بار همدیگه رو دیدیم مرد من?

از تصورش عاجزم

اینقدر مودب و رسمی با کت و شلوار یک گوشه ایستادی که هیچ تصویر دیگه ای رو نمی تونم جز این در ذهنم تصور کنم.

اخه مرد مودب و بی نهایت رسمی من, کجا می تونم تصورت کنم ?

بجز اون کت و شلوار جای دیگه قادر به تصورت نیستم.


ذهنم هنوز داره با اشتیاق بی نظیری یکی پس از دیگری تصویرهای زیبای از اولین لحضه آشنایی من و تو رو می سازه


بعضی از تصویرهای که  با اشتیاق تصورشون می کنم و با یک خاطره تلخ پس زده می شوند.

مثل لحظه ای که تو رو می بینم در دل کوه که زل زدی به منی که یه سفره قشنگ برای خودم انداختم 

و من تو رو می بینم و با سرخوشی و بی فکری خاص خودم بهت نزدیک می شم و بهت تعارف می زنم که در غذام سهیم شی

اما بعدش خاطرات تلخ چنین آشنایی های بی فکر , به سراغم می اد و تو رو و اون لحظه زیبای اشنایی رو به سرعت از خاطرم پس می زنم 


باید اعتراف کنم آشنایی من و تو در ذهن من همیشه یک اتفاق و حادثه خاص بوده.

اگر به جریان عادی زندگی باشه تو هیچوقت من رو پیدا نمی کنی

و ذهنم با اشتیاق وصف نشدنی, اینقدر این لحظات خاص رو می سازه تا یک روز یکی از این لحضات خاص رنگ واقعیت به خودش بگیره


و من در پایان یک آغاز منتظر آن اتفاق و لحضه خاص هستم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد