صدام کنید لیلا
صدام کنید لیلا

صدام کنید لیلا

آیا اوست

نشستم روی یک صندلی در یک کافه خلوت. 

صورتم را یک شال با رنگ سبز جیغ قاب گرفته است.

لاغر هستم در تصویری که از خود در کافه ساخته ام.

زیرا هنوز نتوانستم قبول کنم من تپل به مذاق مردی خوش بیاید. پس از کلنجار طولانی با خودم. 

تصمیم گرفتم. تا من ِ  درون کافه , لاغر باشد.

اخر مردی جذاب و چشم و ابرو مشکی تا لحظه ای دیگر مثل همیشه جلویم ظاهر می شود و من حتی متوجه چگونه امدنش نمی شوم :))

منی که در بالا توصیفش کرده ام.  نشسته ام و دارم قهوه تلخ می خورم. و چشم به بخار لیوان قهوه داده ام.

مردی روی صندلی روبرویم می نشیند.

ایا خود اوست? 


نمی دانم چه اصراری دارم اولین بار او را در کافی شاپ ببینم. در حالیکه فقط دوبار کافی شاپ در تمام طول عمرم رفته ام و فقط یکبارش را تنها رفته ام.

شاید به خاطر سکوت حکم فرما در کافی شاپ است.

شاید فکر می کنم مرا در سکوت بهتر می تواند پیدا کند.

فقط باید چند لحظه ای در کافی شاپ بنشیند تا چشمش به دختری با شال سبز بخورد و با خود بگوید که چقدر به دلم می نشیند.


و اینگونه است. که مردی روبروم در صندلی خالی جا خوش می کند. که نمی دانم ایا خود اوست?


"ایا اوست" زبان باز می کند

می پرسد می تواند روی این صندلی بنشیند. چون باقی میزها پر هستند.

در کافه عده زیادی نیستند. هم من این را می دانم و هم "ایا اوست"

چشم از او بر نمی دارم در دلم دنیا حرف است.

- دلم می خواهد بپرسم چه می خواهد.

دوست دختر یا زن زندگی?

اما حیف که همین یک عبارت هر مردی را در اولین قرار فراری می دهد.

- دلم می خواهد بهش بگم چقدر اسمون بالای سرمون ابی هست و اون یک دسته پرنده ای که اون بالا پرواز می کنند چقدر رنگ ابی اسمون رو بجسته تر کرده اند.

و اون با چشم های از حدقه در اومده بهم زل بزنه و بگه بالای سرمون سقفه نه اسمون.

منم بگم.

 واقعااااتت

اما من مطمنم بالای سرمون اسمون ابی با یک دسته پرنده است. درست مثل تو که مطمنی به تمام دروغ های که می خوای بهم الان بگی?

اینکه دیدن من روزت ر و فوقالعاده کرده.

اینکه من چقدر عالی ام.

اینکه تو چقدر مردی هستی با افکار نو و نه کهنه و سنتی.

- دلم می خواد ازش بپرسم کدوی اب پز دوست دارد?

کوه چطور?

کتاب?

قهوه و چای تلخ?

شاید اتفاقی هر چه من دوست داشته باشم او هم دوست داشته باشد.


اما سکوت می کنم. نمی خوام فرصتی که شاید بدست امده رو خراب کنم.

من خواهان زندگی ام . و زندگی با ترس محاله. باید شجاع باشم و از مردی که ازش خوشم اومده فاصله نگیرم.


اما تجربیاتم دارند خودشون رو به در و دیوار ذهنم می کوبند.

به خودم هشدار میدم قضاوت نکن تبسم.

 چشم دوخته ام به " ایا اوست"

به خودم اطمینان می دم حتی اگر برای بودن و ماندن هم کنارم نیامده باشد اگر واقعا خود خود" ایا اوست" باشد.

می ماند

مطمنم هر کس که اوی من باشد می ماند.

و اینبار ته دلم مطمنم که " ایا اوست" در کنار من ماندنی است.




نظرات 1 + ارسال نظر
رها شنبه 27 تیر 1394 ساعت 09:48

"نقطه" علیرضا روشن
یه کتاب با داستان های کوتاه
بسیار زیبا پیشنهاد میکنم بخوانیدش
حال و ههوای کافه یاد این کتاب انداختم

ممنون بابت کتابی که معرفی کردی عزیزم.
علیرضا روشن نوشته هاش عالیه :***
عزیزم وبلاگ داری ادرسشش رو بزاری?
:*********

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد